، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 8 روز سن داره

ما سه نفریم

حالت تهوع مامانی

سلام عزیزم. چند روزه چیزی برات ننوشتم. آخه حالم اصلا خوب نبوده. از یه طرف حالت تهوع شدید داشتم و نمیتونستم چیزی بخورم و بیحال میشدم، از یه طرفم اضطراب و بیقراری اذیتم میکرد. امروزم که یک کم سرفه میکنم اما یک کم نسبت به روزای قبل بهترم. امیدوارم زودتر این حالتهای بد تموم بشه و آرامش بهم برگرده. برام دعا کن فرشته کوچولوی من  از خدا بخواه که بهم آرامش بده و تواناییمو بیشتر کنه که بتونم از پس همه چیز بربیام. آخه من نمیخوام یه مامان ضعیف و افسرده باشم. میخوام شاد و سرحال و سالم باشم که ازت خوب محافظت کنم. آخه تو نینی ناز منی و دوست دارم. میخوام یک عمر با سلامتی زندگی شاد و خوبی رو داشته باشی. ایشالا ...
28 بهمن 1391

آمادگی برای عید

راستی مامان جونی از امروز 5 هفته تا عید مونده. این اولین عیدیه که من و باباییت دو نفر نیستیم. ما سه نفریم . هوووووررررراااااا       امسال میخوام با کمک هم یه سفره هفت سین خوشگل درست کنیم و کیف کنیم. راستش ما که بچه بودیم عیدها یه حال و هوای دیگه ای داشت. نزدیک عید که میشد، هوا یه بوی خاصی میداد. همه خوشحال بودن. اما الان دیگه عیدا حال و هوای قبلو نداره. مثل یه انجام وظیفه شده برای مردم. خرید کنن، مهمونی برن، مهمون بیاد و ... اما من میخوام شما هم مثل بچگی ما لذت عید و اومدن بهارو تجربه کنی   میخوام یه سفره هفت سین خوشگل مشگل بچینم، تخم مرغ رنگ کنم و خلاصه میخوام امسال بیشتر از هر سالی از ا...
24 بهمن 1391

صبح بخیر عزیزم

عزیزم امروز بعد از چند روز بیحالی و ناراحتی، سرحال و راحت از خواب بیدار شدم. میخوام ازت تشکر کنم که اینقدر مهربون و حرف گوش کنی. میگی قابلی نداشت؟!!  خواهش میکنم، اختیار دارید. دیروز تنها آرزوم این بود که امروز حالم خوب باشه که هست.    آخ جووووووون راستش واقعا فکر نمیکردم اینقدر مامانی رو دوست داشته باشی. دارم از خوشحالی ذوق ترک میشم! راستش خیلی دلم میخواد زودتر بفهمم که پسرکی یا دخملک. آخه میخوام زودتر برات خرید کنیم  و یه اسم برات انتخاب کنیم که باهاش صدات کنم، قندک مامان! همیشه همینطوری بچه خوبی باش، نه ببخشید دوست خوبی باش! باشه؟ دوست دارم ...
24 بهمن 1391

اولین سونوگرافی

سلام کوچولوی عزیزم. شبت بخیر. از پنجشنبه غروب که رفته بودم کرج تا امروز صبح برنگشته بودم. امروزم از صبح حالم زیاد خوب نبود و نتونستم برات بنویسم. عصر با بابایی و خاله جون و شوهرخاله رفتیم دکتر. ساعت 5 نوبت داشتیم اما ساعت 7.5 نوبتمون شد. خاله جون که طفلکی خیلی خسته شد اینقدر تو اون مطب شلوغ نشست. بابایی و شوهرخاله هم تو ماشین حسابی خسته شدن اما همه بخاطر ما تحمل کردن و اصلا چیزی نگفتن.   این خانم دکتر رو عمه جون معرفی کرده و من اولین بار بود میدیدمش. تقریبا چهل ساله بود. سونوگرافی انجام داد و گفت شش هفته از بارداریم میگذره. یعنی شما تقریبا 4 هفته اته!! قربون اون سن و سالت برم من خانم دکتر عکستم بهم داد اما زیاد واضح نیست.گفت فعلا ن...
23 بهمن 1391

احساس تنهایی

کوچولوی عزیزم، امروز ناهار مهمون عمه جونت بودیم. دستش درد نکنه. عصر هم دوست مامان، خاله نازنین اومده بود پیشمون. وقتی شنید داری میای خیلی خیلی خوشحال شد. از غروب تا حالا بدجوری دل مامانی گرفته. انگار دلم پر از غمه. نمیدونم چرا ولی خیلی احساس تنهایی میکنم. همش میگم کاش مادرم بود و سرمو روی پاش میذاشتم و های های گریه میکردم. البته میدونم اگرم بود برای اینکه ناراحت نشه هیچوقت این کارو نمیکردم. کاش لااقل یکیشون بودن و خونه ای بود که هروقت از هرجای دنیا دلگیر میشدم میرفتم و تو حیاطش مینشستم و یه استکان چای میخوردم و از درختش خرمالو میچیدم و تو آفتاب ملایم پشت پنجره اش لم میدادم و آرامش پیدا میکردم. آخه عزیزم هرقدر هم که مورد محبت دیگران باشی اما ...
17 بهمن 1391

هفته پنجم

سلام عزیزکم. این هفته سومین هفته است که تو دل مامانی و دکترا میگن این یعنی اینکه مامان تو هفته پنجم بارداریم. زنگ زدم دکتری که عمه جون معرفی کرد، گفت دوشنبه هفته بعد بریم پیشش، یعنی یک هفته دیگه میتونم تورو ببینم. هوراااا  فکر کنم الان اندازه یه دونه کنجد باشی قربون قدت برم. چقدر بزرگی!! الان دو روزه که مامانی خواب آلو شدم. من که هیچوقت بعدازظهرا نمیخوابیدم، حالا وقتی بابایی میره سرکار یکی دو ساعتی لالا میکنم. الانم تازه بیدار شدم خوشحالم که فعلا مشغول کار نیستم چون میتونم با خیال راحت استراحت کنم اما وقتی شما بیای و یک کم بزرگ بشی میخوام به دنیای بیرون هم برگردم. آخه مامانی خیلی خسته میشم اینطوری؛ ولی قول میدم اولویت او...
16 بهمن 1391

سلام کوچولو

سلام کوچولوی من. امروز سومین روزی بود که فهمیدم تو در کنارمی وقتی من و بابایی فهمیدیم که داری میای خیلی خیلی خوشحال شدیم، دیروزم که بابا و مامان بابایی اومده بودن اینجا. داشتم ناهارو آماده میکردم که بهشون گفتم تو داری میای. نمیدونی چقدر خوشحال شدن، از خوشحالی اشک شوق میریختن. کلی منو بغل کردن و بوس کردن.آخه خیلی وقت بود که منتظر اومدنت بودن اما مامانی درس میخوند و نمیتونست مواظبت باشه! خوش به حالت که بابابزرگ و مامان بزرگ به این مهربونی داری. کاش بابا و مامان مامانی هم هنوز توی این دنیا بودن عزیزم ولی مطمئنم که از اون دنیا هم حواسشون بهمون هست و الان خیلی خوشحالن. راستی امروز که با عمه جونت رفته بودیم بیرون، تو ماشین ید...
14 بهمن 1391
1